دهه چهارم زندگی،یک تجربه شخصی
دهه چهارم زندگی با سرعت بالایی می گذرد. بهتر است بگویم که سراشیبی تندی دارد.آن طرف پل سی سالگی به بعد ،برای انجام و شروع خیلی کارها هم می تواند دیر باشد و هم تازه.می توان گفت که هم شیرین است و هم تلخ.بستگی به موقعیت ات و نحوه نگرش و سبک زندگی ات دارد.برای خیلی ها شروع این دهه از زندگی ،تازه اول رسیدن به خیلی از اهداف است و در بدبینانه ترین حالت هم برای خیلی های دیگر خلاصه می شود در حسرت و اندوه گذشته ای که دیگر بر نمی گردد.البته این ها دیدگاه های کلی هستند و من نمی گویم که بد هست یا خوب.حد اقل برای خودم شروع آسانی نبود و آن چیزی که در مطالب خوانده بودم و از دیگران شنیده بودم اکثرش درست از آب در آمد.
27 سال داشتم که فهمیدم زمان خیلی سریع تر از قبل می گذرد.من دانشجوی کارشناسی ارشدی بودم که جزء درس خواندن کار دیگری نکرده بودم.از خودم ناراضی بودم که چرا تا این سن از زمان هایم بیشتر استفاه نکرده بودم.از همان ابتدای تحصیلم در مقطع ارشد،با درس خواندن بنای ناسازگاری گذاشته بودم و آن را وقت کشی می دانستم.از این سن حس می کردم تا سی سالگی هیچ نمانده و این مرا خیلی به وحشت می انداخت.به گونه ای که زندگی برایم زهرمار شده بود و درگیر سندرم سی سالگی شده بودم.از اینکه تا این زمان صفر کیلومتر بار آمده بودم و کارهای دیگری به غیر از درس خواندن را تجربه نکرده بودم سخت ناراحت بودم.
سندرم سی سالگی معمولا از 28 سالگی شروع می شود و تا 32 سالگی ادامه دارد.برای من از 27 شروع شد.این درست است که همه سندرم ها به ظاهر منفی هستند و وقتی گفته می شود سندرم در ذهن ما یک احساس خیلی منفی و بدی به وجود می آید.اما این سندرم با همه انرژی منفی اش باعث می شود که ما یک ارزیابی کلی تا مقطع سی سالگی از خودمان داشته باشیم.برآوردی که من از خودم کردم باعث شد که احساس نارضایتی اندکی داشته باشم.اما می دانم که تنها نیستم و وقتی از دوستانم هم احوالشان را جویا می شوم همه بدون اغراق یک حس نا امیدی و ترس و اندوه را دارند که از سر گذراندن و به غروب رسیدن یک دهه مهم را حکایت می کند.
اگرهر فرد سالمی بپذیرد که محدودیت وجود ندارد و تحت سخت ترین شرایط هم می توان به اهداف رسید،چقدر نگاه اکثر انسان ها به زندگی عوض می شود.وقتی خاطرات زندگی افراد معلول موفق و یا افرادی که با سختی های زیادی در زندگی دست و پنجه نرم می کنند را می خوانم به زندگی خودم امید بیشتری پیدا می کنم.چه بسا که آن عزیزان از خیلی جهات از ما موفق تر و کوشا تر هم هستند. من شخصا برای خودم محدودیت ها و حصارهای ذهنی ای متصورم.برای رسیدن به برخی اهدافم،بهانه تراشی می کنم و فکر می کنم که چقدر دیر شده است برای انجام دادن بعضی کارهایی که دوست دارم.
موفقیت بعد از 30 سالگی شاید کمی برایتان سخت باشد. چرا که اغلب مردم جامعه ایران فکر میکنند باید از سن 18 سالگی برای موفقیت تلاش کنید و در سن 30 سالگی به آنچه که میخواهید برسید. اما وقتی زندگیآدمهای مشهور دنیا را بررسی میکنیم به این نتیجه میرسیم که سن نمیتواند مانعی برای موفقیت و دستیابی به آرزوها باشد.
خاطره جالبی در مورد پابلو پیکاسو؛هنرمند مشهور اسپانیایی وجود دارد. روزی پیکاسو در بازار قدم میزد که یک خانم با او برخورد کرد. این خانم از دیدن پیکاسو خوشحال میشود و فوری یک کاغذ از کیفش بیرون میآورد و به پیکاسو میگوید: آقای پیکاسو من از نقاشیهای شما لذت میبرم و طرفدار کارهای شما هستم. حالا برای من یک نقاشی میکشید؟پیکاسو لبخندی میزند و به سرعت یک نقاشی کوچک را بر روی کاغذ خانم میکشد. سپس کاغذ را به او میدهد و میگوید: قیمت این نقاشی یک میلیون دلار میشود.زن از این حرف تعجب میکند و میگوید: اما آقای پیکاسو این شاهکار فقط 30 ثانیه طول کشید. پیکاسو هم در جواب زن میگوید: ولی من 30 سال زحمت کشیدم تا بتوانم این شاهکار را در 30 ثانیه برای شما بکشم.
پیکاسو یکی از افراد موفقی است که از صفر شروع کرده اند.امثال این شخص کم نیستند.مثلا:استفان کینگ؛ رمان نویس معروف سبک وحشت.وی دوران کودکی و جوانی سختی داشت.وقتی فقط دو سال داشت،پدرش او و مادر و برادرش را ترک کرد.او در کودکی علاقه به نوشتن داستان داشت و با برادرش جهت امرار معاش مدتی روزنامه ای را می فروختند که در آن بعضی از داستان هایش هم به چاپ می رسید و البته حقوق بسیار ناچیزی داشت.بعد ها که ازدواج کرد صاحب 3 فرزند شد اما خود و خانواده اش در فقر به سر می بردند.نوشته هایی را که می فرستاد از طرف ناشران مختلف و متعدد رد می شد.روزی همسرش نوشته های او را در سطل زباله منزل پیدا کرد و خواند.وی استفان را متقاعد کرد که رمانش را تمام کند و باز هم شانسش را برای چاپ کتابش امتحان کند.کینگ رمانش را به اتمام رساند و بعد از آن به طرز غافل گیر کننده ای فروش کتابش آغاز شد و میلیون ها نسخه از کتابش و کتب بعدی اش به فروش رسید.اکنون سالیان سال است که از رمان ها و داستان های ترسناک او فیلم های زیادی در ژانر وحشت ساخته می شود.
باید اقرار کنم که من هنوز با ترس ها و نگرانی هایم بابت ورود به دهه چهارم زندگی ام کنار نیامده ام و هنوز در حال ارزیابی خودم و دستاوردهایم هستم.می گویند سن 30 برای زنان آغاز پختگی و کمال است.این را قبول دارم چون به نظرم دهه 20 زندگی ام به ویژه تا میانه آن خیلی خام دستانه و نپخته طی شده است.ولی خب خیلی دلم برای آن روزها و شیطنت های دخترانه و افکار و رفتار و بی خیالی های آن برهه از زندگی ام تنگ می شود.به قدری تنگ می شود که دلم می خواهد چون مشتی خاک و شن آنها را از لا به لای خاطراتم و زمان گذشته بیرون بیاورم و در دستم بریزم و سخت در آغوشم بگیرم.در پایان توصیه می کنم کتاب توقف ناپذیر باش اثر نیک وویچیچ را مطالعه کنید.این کتاب حس خیلی خوبی به آدم می دهد و شاید تا حدودی حسرت ها و نگرانی های مان را تسکین دهد.
۱ دیدگاه تا این لحظه